حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

قبلت

 

(این متن قراربود تو کامنت دونی پست گرگ و میش ارسال بشه ولی به خاطر اینکه عکس داشت به عنوان پست به روز می کنم.)

 

 

قبلت

هلال ماه را که با الماسهای دو ستاره ما تزئین شده بود٫ کنار رود راین که فریادهای تنهایی ما را مدتهاست می شنیده٫ دستم کرد و ساعت ۱۲ شب ۱۴ام فوریه عقدش شدم.شاهد عقد من بی سرزمین٫ آسمان بالای سرمان و اشک چشمم بود.

 

پا به پایت می آیم

چه آن هنگام که از آتش می گذری.چه از ابرها

هم پایت می شوم

 

چه آن هنگام که دلت پر از غصه است٫ چه وقتی رنگ آبی همه دلت رو پر کرده

هم دلت می شوم

 

چه آن هنگام که فکرهای خاکستری سرت را سنگین کرده اند٫ چه وقتی سرت را شب سبک روی بالش می گذاری

هم سرت می شوم

 

قبوله

 

امضا

 آزاده  

واسه دیگران....واسه من ...

 


واسه دیگران تو شمعی . واسه من خاموش و غمگین
برای خودی تو دردی . واسه غریبه تسکین
واسه دیگران حقیقت . واسه من عین سرابی
برای همه ستاره . واسه من مثل شهابی
وقت و بی وقت لحظه ها رو به دلم زهر نکن
بیا و این دم آخر صحبت از قهر نکن


این شعر و آهنگ رو خیلی دوست دارم.بخاطر اینکه اون موقع که واسه من خوندش اینقدر گیج خودم بودم که نفهمیده بودم چی می گه.


اما حالا واسه من خط به خط شعر توصیف روزهایی هست که کسی که واسش عزیز بودم رو نمی فهمیدم.


نمی دونم دیگه می شه چیزی رو درست کرد...

بالاخره شروع کردم...

 

 

خدارو شکرگذارم

 که بهم این توان رو داده که آدمهای دور و برم رو بشناسم 

 دوست داشتنم رو به اونا نشون بدم

خدارو دوست دارم چون آدمهایی رو تو زندگیم سر راهم قرار داد که همه به نوعی برای من کمک بودند راهایی رو که خودم نرفته بودم به کمک اونها طی کردم.

به دوست داشتن خودم اعتماد پیدا کردم.می دونم اشتباه نمی گم دوست دارم.

اول خطم تازه ؛می دونم؛ ولی خوشحالم که بالاخره شروع کردم...بالاخره تو راهی افتادم که می خواستم...

گرگ و میش

 

 

وقتی لحظه لحظه به یادت می افتم؛

یه حس دلپذیر که از دیدن یه عکس تو وجودم بیدار می شه؛

یا پرواز با یه اهنگ ساده که زمزمه می کنم؛

و زمانی که یه خاطره وجودم رو جوری در بر می گیره که لبخندی می شینه رو لبام

رو دوست دارم...

یه دقیقه از این خاطراتمو نمی دم به ۱۰سال زندگی تو این شب ساکت و سیاه.

تو نور گرگ و میش؛ یاد شبی می افتم که ساعت ۱۲ رودخونه راین دیگه تنهایی منو ندید.

اگه چشام خیسن پاکشون نمی کنم؛ آخه داره کم کم باورم میشه زنده ام و می تونم دوست داشته باشم.

 

شاید...

شب رو نفس می کشم تا اینجا بتونم زندگی کنم.

دارم دنبال خواسته هام می گردم. شاید مشکلترین قسمت زندگی همینه که دنبال افسانه شخصیت بین این همه ایهام و رویا بگردی.یا شاید همه اینها با هم به افسانه ام شکل میدن.

کمی خسته ام ولی نا امید نیستم.شاید هنوز خیلی چیزهای عزیز تو زندگیم هستن که ازم قراره گرفته بشن ...

 

نمی گذارم