حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

حسرت پرواز

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

و تنها نبود

باور می کنم، رفتن تو را . .


باد بوی مرگ می داد.

خورشید غروب سردی داشت.


کبوتر چاق بود و خاکستری بود. 

کبوتر دم دم های غروب تصمیم گرفت بمیرد.

کبوتر مثل بقیه نبود. از ماشین نمی ترسید و از لگد آدمها.

میانه خیابان خاکستری راه می رفت. روی آسفالت، روی سنگفرش.

کبوتر می دانست کجاست. 

می دانست روی درخت امنیت دارد. او می دانست پای ماسه ها ماشین نمی آید.

کبوتر بال چپش را به زمین می کشید.

کبوتر آرام بود. 

کبوتر میان چهار راه ایستاد.

کبوتر نمی خواست آن چیز باشد که بود.


... و او ترمز نکرد و کبوتر مرد.

نغمه های ناهنجار از بهشت ۱

داستان از آن گوشه حقیقت شروع شد که حال ما باید خوب می بود،

 ولی کودک درون که این روزها سیگار می کشد و خودش را بین آدمها جا کرده، گفت نه.


هوا خوب است و بهاری، همه سالم و سر حال، هر کسی پی نان خودش.

شکایت نه


تعنهء ذهن مشوش من است که  شب هوس روز و روز هوس شب می کند.


آسمان آبی شده است، امید دارم در دل من هم جاری شود.


جاری میان چرخ دنده های زمان.

جایی پشت توهم بودنم، دست هایم را با صابون می شویم و زندگی صرف می کنم.


چایم را با شما می نوشم. 

نوش!

صدای باد


شعر و شعور نه . . .


بادبادک ، طعم آزادی را چشید . ترش و شیرین بود.

بالاتر از خواب خدا پربد.

ذهن بادبادک . . .


بادبادک نه ذهن داشت و نه احساس می کرد. 

فقط خط باریکی از توحم بودنش ، نزدیک خیال من و تو نیاز بودن را فریاد زد و پاک شد.